همگرایی تاریخیِ علم و دین
در حالی که در صد سال اخیر تفکر سکولار در علم حاکم بوده اما در 30 ، 40 سال اخیر تحولات مهمی در میان سرآمدان علم و نظریه پردازان رخداده که به سمت خداباوری رفته و متأسفانه جامعه علمی ما از آنها غافل مانده است.
جدایی علم و دین در دوران تمدن اسلامی سابقه نداشته و همواره اصول عام متافیزیکی بر کارهای علمی و تجارب محققان حاکم بوده و از همین جهت، علم را بخشی از دین دانسته و علم پژوهی را عبادت می شمردند.
گالیله خداوند در وقایع طبیعت کمتر از جملات مقدس انجیل ظاهر نمیشود
در دوران قرون وسطی تا آکویناس در غرب نیز وضعیت مشابهی با دوران تمدن اسلامی حاکم بود. حتی در دوران علم جدید نیز بزرگان علم چنین تفکری داشتند و کار علمی را فعالیتی دینی تلقی میکردند: لایب نیتس میگوید این خصوصا در علوم است که ما عجائب خداوندی را می بینیم؛ قدرت و حکمت و نیکوییِ او را، بدین علت است که من از جوانی خود را وقف علومی کردم که آنها را دوست می داشتم. گالیله میگفت: خداوند در وقایع طبیعت کمتر از جملات مقدس انجیل ظاهر نمیشود و نیوتن میگفت: این زیباترین سیستم خورشید و سیارات و ستاره ها تنها میتواند از تدبیر و حاکمیت یک موجود دانا و توانا نتیجه شود.
انحراف رابطه علم و دین با صورت بندی های فلسفی و جامعه شناختی از قرن 17 تا قرن 20
با کارهای فیلسوفانی چون جان لاک، هیوم و کانت تفکر بشری تغییر میکرد. در انگلستان دئیست ها آمدند و همین جریان به فرانسه رفت و روشفکری ملحدانۀ فرانسوی را پیش آورد. در قرن 19 تحولتی رخ داد که سبب شد در اواخر آن خداباوری و دین کاملا تحت شعاع قرار گیرد؛ مکتب پوزیتیویسم با کُنت بنا نهاده شد و عقیده داشت که تنها اموری که از طریق حواس به ما میرسند اعتبار دارند. او در مقابل دین مسیحیت، دین انسانیت را مطرح کرد و خود را پیغمبر آن معرفی نمود. از همین زمان بود که درخت ضدیت و بی محلی به دین کاشته شد اما در اول قرن 19 و نیمه همان قرن جریان داروینیسم هم فعال بود و با مطرح ساختن اندیشه هایی چون «انتخاب طبیعی و تبدل انواع» تأثیرات فراگیری رقم زد. این مهم است که بدانیم داروین خود به جنگ دین برنخاست و در آخر عمرش خود را لاادری گرا خواند، اما شاگردانش چون هاکسلی به شدت تندرو شدند و به جنگ با دین برخاستند.
ادامه پوزیتیویسم در نیمه دوم قرن 19 به فیزیکدانها هم سرایت کرد و امثال ماخ ظاهر شدند و عده زیادی از فیزیکدان های بزرگ دنباله روی امثال ماخ شدند مثل اینیشتین که البته بعدها از این پیروی پشیمان شد. روند به نحوی پیش میرفت که پیش بینی ها از حذف دین در قرن 20 حکایت داشت و چنین پنداشته میشد که به آخر علم رسیده اند؛ پلنک میگوید نزد استادم بودم که به من گفت فیزیک به آخرش رسیده و آنرا دنبال نکن، زیست شناسی بخوان. اما 1916 بود که نظرخواهی ای از 700 دانشمندان سطح بالا صورت گرفته بود و آنها موضعشان را دربرابر دین روشن ساخته بودند و نتایج به نحوی با پیش بینی های افراطی همخوانی نداشت. 45درصد از آنها خود را بی دین معرفی کردند، 40درصد خود را باورمند به خدا دانستند و 15درصد هم لاادری گرا شده بودند.
به هر حال در دهه 1920 پوزیتیویسم منطقی از وین اتریش ظهور کرد و تأکید بر معنادار بودن بخشی از دانش ما داشت که ریشه در حواس ما داشته باشد و سایر دانش های ما را بی معنا خوانده بود. بنابراین در نیمه اول قرن 20، کنار گذاشتن دین و متافیزیک حاکم شد.
برتراند راسل پس از جنگ جهانی اول در 1924: اگر علم به این طریق پیش برود آینده ای برای تمدن انسانی نخواهد بود
اما در اواسط نیمه اول قرن بیستم و نیمه دوم آن، حوادث بسیار مهمی رخ میداد که موجب احیاء دین شده بود. دو جنگ جهانی اولین علائم هشدار برای ضرورت ترمز گرفتن علم بود. جنگ جهانی اول از 1914 تا 1918 میلیون ها کشته داده بود و موجب بیداریِ کسانی چون برتراند راسل که فقط به علم تجربی اهمیت میدادند شده بود.
جنگ جهانی دوم نیز تعداد زیادی کشته برجای گذاشت که سبب بیداری عده دیگری شد. اینشتین و راسل اعلامیه ای علیه بمب اتم امریکا نوشتند.
اینشتین مقاله ای در اوائل 1950 نوشت که گفت اگر مجددا به دنیا بیایم دنبال فیزیک نخواهم رفت چراکه آثار منفی ای به بار آورده است. من به دنبال هنر خواهم رفت.
اینیشتین: اگر مجددا به دنیا بیایم دنبال فیزیک نخواهم رفت
ارنست شوماخر یک اقتصاددان درجه یک بود و درباره تغییری که علم در مغرب زمین دچار آن شده بود گفت: علم قدیم، حکمت یا علم برای شناخت بود که عمدتا متوجه حق مطلق، خیر مطلق و زیبایی مطلق بود. دانش قدیم برای انسان خوشبختی و نجات را به بار می آورد اما دانش جدید عمدتا متوجه قدرت مادی شد، گرایشی که آنچنان رشد کرده است که تقویت قدرت سیاسی و اقتصادی، اکنون هدف اولیه و توجیه اصلی برای هزینه کردن در کار علمی به حساب می آید. بزرگ ترین و موثرترین تفاوت علم قدیم و جدید اما به نگرش انسان به علم مربوط میشد. علم برای شناخت، انسان را بر صورت خدا میدید اما علم برای کنترل، انسان را حیوان اجتماعی و شیئی برای مطالعه میبیند که با همان روش هایی که سایر پدیده های این جهان را مورد مطالعه قرار میگیرد، انسان را مطالعه میکند. اینها برداشت هایی بود که در شروع نیمه دوم قرن بیستم شکل گرفت.
آنچه زمینه خداباوری را در قرن 20 فراهم کرد؛ پیدایش مکاتب فلسفۀ علمی بود که لبّ آن عدم کفایت علم به تنهایی و احتیاج آن به متمّم ها بود. ابتداء مشخص شد که بر هر علمی اصولی حاکم است، مثلا هندسه اقلیدسی مبتنی بر پنج اصل است و اصل پنجم آن است که اگر یک خط داشته باشید و یک نقطه خارج از آن، از این نقطه فقط میشود یک نقطه به موازات آن خط اولی کشید.
بر همه علوم، اصولی حاکم است. این اصول از خودِ علم گرفته نشده اند؛ از فلسفه یا دین … گرفته شدند که متاسفانه اینها در دانشگاه های ما خوانده نمیشود.
آنچه به عنوان اصل پذیرفته شده، آن است که یک تئوری نمیتواند تجارب مختلف را توضیح دهد فلذا باید تئوری هایی داشته باشیم. به همین جهت اصلی مطرح شد که داده های تجربی، نظریه ها را قطعی نمیکند. مثلا ما الان دو نظریه در فیزیک کوانتوم داریم که در اصول متفاوتند، برخی از آنها که البته در تمام کتاب های فیزیک حاکم است میگویند در حوزه اتمی علیت حاکم نیست و به طور اتفاقی و شانسی است که اتم ها درون میدان مغناطیسی میروند اما اینشتین عقیده داشت این ما هستیم که علتش را نیافته ایم نه اینکه علتی وجود نداشته باشد، او 30 سال بعد یک نظریه ساخت که تمام تجارب فعلی را توضیح داده و علیت را هم فرض میکرد. اما اواخر قرن 20 بود که نگاه های غیر علیتی حاکم شد و به گفته یک فیزیکدان علت چنین شیوعی خود فیزیک نبود، علل اجتماعی سبب آن شده بود.
بنابراین یک تئوری جوابگوی تجارب مختلف نیست و همانطور که میتوانید یک تئوریِ خداباور بسازید تا آزمایش های شما را توضیح دهد، همچنین میتوانید یک تئوری خداناباورانه نیز بسازید که آزمایش های شما را به گونه دیگری توضیح پذیر کند، اما حاصلخیری آنها متفاوت است و همین تفاوت در حاصلخیزی بیشتر است که باعث انتخاب و برگزیدن میشود.
بنده در تمام دهه 1960 در امریکا درس خواندم و در آنجا حتی یک فیلسوفِ مشهورِ خداباور سراغ نداشتم، صحبتی هم از دین و فلسفه نبود اما دانشمندان تک به تک و به مرور ظاهر شدند. چارلز هارد تاونز، برنده جایزه نوبل فیزیک در کشف لیزر، مقاله ای با عنوان تقارب علم و دین نوشت که گفت چطور تناقض های فیزیک را تحمل میکنید اما تناقض های دین شما را از آن رویگردان می سازد؟ فیزیدکدان های دین داری که ساکت بودند آرام آرام از 1970 به نوشتن مقالات و کتب روی آوردند و در صحنه عمومی ظاهر شدند. پل دیویس یکی از آنهاست، او پس از انتشار کتاب هایش، مکاتبات زیادی با حجم بالایی از فیزیکدانها درباره کتابش داشت و اظهار شگفتی کرد که چه میزان زیادی از فیزیکدان هستند که از ترس، دین خود را مخفی کرده اند. در دهه 1980 پاپ عده ای از کشیشان را به سمت علوم پایه و علوم انسانی سوق داد که این نیز تحول مهمی را رقم زد. آقای تمپلتون میلیارد آمریکایی ای بود که جایزه ای گران قیمت تر از جایزه نوبل فیزیک طراحی کرد و در دهه 1990 هم جایزه درس علم و دین را قرار داد که از تمام کشورها در مسابقه خودش پذیرا شد و بنده نیز در 1995 برنده آن شدم.
امروز در دنیا متافیزیک، احکام عام و فلسفه در علم شأن دارند و حتی دانشگاه های mit بخش فلسفه دارند ولی در دانشکده های ما با چنین پرسش هایی در کلاس های علمی می جنگند و برنمی تابند که سوال های فلسفی مطرح شود.
در غرب عده ای از کشیشان به دنبال کسب دکترای فیزیک و غیره رفتند تا علم را به زبان روز بشناسند و صحبت کنند. من نیز هنگامی که به ایران آمدم، گزارشی خدمت مقام معظم رهبری نوشتم و پیشنهاد کردم که لازم است درصدی از حوزویان به سمت تحصیل تا مقطع دکترای علومی چون ریاضی، فیزیک، زیست شناسی بروند که ایشان نیز استقبال فرمودند اما مراتب پایین تر کوتاه آمدند. این تحولات در غرب اتفاق افتاد و سبب شد که فلسفه هم زنده شود.
راسل پیش بینی کرده بود که هر فیلسوفی که سراغ علم روز نرود، فلسفه اش ابتر است. در دانشگاه های غرب فلسفه و علم به سراغ یکدیگر رفته اند. دانشکده فیزیک آکسفورد که بزرگ ترین دانشکده فیزیک انگلیس است و دانشکده فلسفه آکسفورد که بزرگ ترین دانشکده فلسفه انگلیس است، 17 کنفرانس مشترک برگزار کردند. چرا ما فقط رفتارهای نادرست غرب را نگاه میکنیم و همان ها را وارد میکنیم؟



